شهید عبدالرسول رهدار، دوم فروردین 1338، در شهرستان زابل به دنیا آمد. پدرش اسماعیل، کارگر ذوب آهن بود و مادرش زینب نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. از سوی ژاندارمری در جبهه حضور یافت. بیست و یکم خرداد 1360، با سمت فرمانده دسته در باختران هنگام درگیری با نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش گلوله به شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای بهشت زهرای شهرستان تهران واقع است.
شهید عبدالرسول راهدار فرزند اسماعیل در بیست و ششم دی ماه 1338 در شهرستان زابل متولد شد. آنها دو برادر و دو خواهر بودند. پدرش کارگر کارخانه ذوب آهن و مردی بسیار پر تلاش و زحمتکش بود.پ
پس از سپری نمودن دوران خردسالی برای کسب علم و دانش به مدرسه رفت با تلاش و پشتکار فراوان توانست مدرک دیپلم خود را اخذ نماید . او فردی بسیار کوشا و فعال بود . اخلاقی بسیار نیکو و پسندیده داشت و به بزرگتر ها با خصوص پدر و مادرش احترام زیادی می گذاشت.
با وجود جنگ تحمیلی ایران و عراق و مشاهده وضعیت نابسامان کشورشان برای اینکه یک وجب از خاک ایران بدست مزدوران عراقی نیفتد از طریق ژاندارمری ثبت نام نموده و به منطقه جنگی اعزام شد و مسئول فرمانده دسته شد.
او به امام خمینی علاقه زیادی داشت و همیشه گوش به فرامین ایشان بود. تا اینکه پس از چندی برای ماموریت به سیستان و بلوچستان داوطلب شد و در تاریخ هفدهم خرداد 1360، پس از درگیری ومقاومت با دشمنان بر اثر اصابت تیر به ناحیه شکم در منطقه جنوب باختران به درجه رفیع شهادت که همانا آرزوی دیرینه اش بود نائل گردید . پیکر پاک و مطهر او را پس از تشیع جناره ای با شکوه و در بهشت زهرا تهران به خاک سپردند .
کدخدا غلامرضا راهدار بزرگ طایفه راهدار فرزند کدخدا علی
پدر شهیدان پرویز و حسین راهدارساکن روستای اسماعیل قنبر
هر جا اثر شهید باشد دل همسفر شهید باشد جاری به فضای محفل ما عطر پدر شهید باشد در بزم غم پدر نشستیم بر ما نظر شهید باشد اشک است که آمده به پرواز یا بال و پر شهید باشد در سینه نشسته شعله غم در دل شرر شهید باشد امروز فروغ محفل ما چشمانِ تر شهید باشد گردد چو شهید جاودانه این هم ثمر شهید باشد دارد به بهشت مُلک جاوید هر کس پدر شهید باشد هر واژه به دفتر تو “یاسر” گلگون گهر شهید باشد
عکس شهید پرویز راهدار
شهید پرویز راهدار در سال ۱۳۴۴در یکی از روستاهای شهرستان زابل به نام روستای اسماعیل قنبر متولد شد پس از طی تحصیلات دوره ابتدایی وارد آموزشگاه گروهبانی شدو باطی دوره آموزش به استخدام ارتش جمهوری اسلامی ایران در آمدو از همین طریق به جبهه نبردعلیه باطل اعزام شد سرانجام پس از سه سال حضور مستمر در میادین نبرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره بعثی در تاریخ ۵/۳/۱۳۶۵به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم «عباس دانشگر»:
مادر شهید: عباس من برای مردن حیف بود، او «باید» شهید میشد/ هنگام دفن پیکرش به او گفتم شیرم حلالت که سربلندم کردی/ همرزم شهید: پیکرش را میان دیوار و ماشین سوخته پیداکردیم با همان انگشتر یادگاری!
قرارگاه فرهنگی سبکبالانعاشق
عباس دانشگر، جوان مؤمن انقلابی، یکی از فارغ التحصیلان دانشگاه امام حسین بود که در سن 23 سالگی در حالی که تازه دو ماه از نامزدیش میگذشت، وقتی به سوریه رفت مادر هنوز امید به برگشت پسر دارد. روزهایی که عباس در سوریه داشت از اسلام دفاع میکرد، مادر عباس مشغول تدارک مراسم جشن عقد او بود. همه خریدها را انجام داده و حتی نقل را برای پاشیدن بر سر عروس و داماد مهیا کرده بود. نقلی که نثار پیکر پاک عباس شد. به گفته مادر" گویی خدا میخواست فرزندم را بیازماید" و چه خوب این آزمون را پشت سر گذاشت. به سراغ مادر شهید رفتیم تا راه تربیت فرزندانی مهدوی و زینبی را برای من و شما مادران ایران زمین بگشاید.
شهید حسین همدانی به سبب هدایت و شهید حسین همدانی از شهدای مدافع حرم مطهر حضرت زینب (س)، در سال 1329 و در شهرستان همدان دیده به جهان گشود.
وی در همان سال های آغازین جوانی با حضور در محضر آیت الله شهید مدنی به مبارزه با رژیم شاهنشاهی پرداخت. سردار همدانی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، پایهگذار و موسس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در همدان بود. در کارنامه درخشان این شهید بزرگوار سوابق و مسئولیت های بسیار و چشمگیری دیده میشود. همچنین وی مفتخر به دریافت دو نشان فتح از دست مقام معظم رهبری بوده که به سبب هدایت و فرماندهی موفق لشکرهای تحت امر در دوران دفاع مقدس آن را دریافت کرده است.
سردار حسین همدانی آخرین ماموریتش، دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (س) و کمک به مردم سوریه برای رهایی از دست گروهک صهیونیستی تکفیری داعش بود که در همین راه و در حالی که 61 سال از عمرت بابرکتشان می گذشت، در تاریخ 16 مهر 1394 دعوت حق را لبیک گفته و به شهادت رسیدند.
* خاطراتی از شهید همدانی:
** پسر شهید همدانی در مشهد گفت: پدرم در وصیت نامه خود یک پیشنهاد خوب دارند و آن اینکه اگر امکان داشت، هر شخصی که وصیتنامه من را میخواند، برای من یک روز نماز و روزه به جای آورد که اگر در آن عالم در کنار هم بودیم جبران کنم.
** فردای عید غدیر بود. قرار بود قبل از اعزام مجددش و رفتن به ماموریت به کارهای اداری و غیر اداری بپردازد و سر و سامانش بدهد. مدتی در اتاق مشغول بودم. جانمازش مانند همیشه رو به قبله باز بود. بلند شدم و بیرون رفتم. چشم هایم از تعجب گرد شد؛ حاج آقا جلوی در فریزر بود و مشغول تمیز کردن آن! گفتم: مگه شما بیرون نبودید؟ کی آمدید من متوجه نشدم؟! چرا زحمت می کشید؟ نگذاشت حرفم را ادامه بدهم؛ لبخندی زد و گفت: دیدم کمرت درد می کند، گفتم قبل از رفتن دستی به این فریزر بکشم شما اذیت نشی...
** سردار همدانی نمونه واقعی یک انسان کامل به شمار میرفت. با دشمنان و دوستانش بزرگمنشانه برخورد میکرد و اگر کسی اشتباه و خطایی میکرد، سردار همدانی به راحتی از آن چشم میپوشید. نگاه پدرم به دنیا نگاهی نبود که درگیر دنیا باشد و چیزی را برای خود نخواست و معتقد بود دنیا محل گذر و عبور است و در زندگی و رفتار خود این مسئله را همیشه رعایت میکرد. مدتی قبل از رفتنشان با پدرم دیدار داشتم و ایشان به خانواده گفتند که شاید این آخرین ماموریتم باشد. مادرم هم به ایشان گفت من به شرطی با این ماموریت موافقم که اگر شهید شدی، من را نیز شفاعت کنی. پدرم در آخرین دیدار خود حتی تاکید کردند اگر من شهید شدم، من را همدان به خاک بسپارید و ما نیز با دلخوری به وی میگفتیم سردار نزد ما حرفی از رفتن نزن.
بخشی از وصیتنامه شهید حسین همدانی:
«خدا را هزاران بار شکر به خاطر نعمتهایش، نعمت زندگی در هشت سال دفاع مقدس، زندگی با مجاهدینی که محبوب خدا بودند و میهمان خدا شدهاند. زندگی در کنار ملتی که خوش درخشیدند و در مقابل همه توطئهها و فشارهای سنگین دشمنان تسلیم نشدند و مدل شدند، نمونه شدند در بین ملتها، که سرآمد همه آنها پدران، مادران، همسران و فرزندان شهیدان گرانقدر ما هستند. چه افتخاری بالاتر از آنکه آزادگان ما و جانبازان ما و خانواده مقاومشان صبر را شرمنده کردند و 10 سال در اردوگاههای حزب بعث، صفحه زرین بر تاریخ این ملت نگاشتند. جانبازان ما با تحمل دردهای فراوان حجت را بر ما تمام کردند که باید مقاومت را ادامه داد.
خدای بزرگ را شکر به خاطر نعمت برخورداری از ولایت، ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع). مگر میتوان از نعمت بزرگی که خدای مهربان به ما داده برآییم. نعمت ولایت فقیه، امام بزرگوارمان، آن پیر جمارانی؛ نعمت جانشین خلف آن، علی زمانمان که ادامه دهنده همان راه و کاروان انقلاب را چه مدبرانه و زیبا از همه گردنه ها و کمین ها عبور می دهد اما نه، باید بیش از این شاکر باشیم نه زبانی، بلکه عملی مثل شهیدانمان لبیک بگوییم.»
شهید بزرگوار امید شیبانی فرزند:حسینعلی در سحرگاه بیستم ویکم آبان ماه سال 1367در شهرستان چابهار در خانواده ای مذهبی،در دامان مادری متقی،دیده به جهان گشود.باتوجه به اینکه بعنوان اولاد ارشد خانواده با برادر وخواهر همانند استوانه ای قوی از ابتدای نوجوانی جهت ایجاد وفاق و همدلی بین اعضای خانواده اقدام میکرد.
شهید برای فراگیری علم و دانش دوران تحصیلات ابتدائی را در مدرسه شهید عرب موذن واقع در بلوار توحید چابهار گذراند،تحصیلات راهنمایی را همانند همسالان خود درون مدرسه رستگاران چابهار سپری کرد. در همان دوران به عضویت پایگاه بسیچ مسجد امام حسین(ع) درآمد و از آن زمان به بعد هیچگاه مسجد و پایگاه بسیج را رها نکرد،و از طریق پایگاه به دوره های آموزشی تکاوری اعزام شد.
شهید علاقه زیادی به برگزاری نماز جمعه داشت به همین دلیل امام جمعه محترم از او برای امنیت و حفاظت نمازگزاران استفاده میکرد.از همان دوران طفولیت اخلاق بسیار خوش در برخورد با همه افراد زبانزد همگان بود،اخلاص ایشان در انجام عبادات،رعایت احترام کامل به اعضای خانواده ، به خصوص تسلیم محض در برابر پدر و مادر و دوستداری اهل بیت و یاران امام حسین(ع)یکی از شاخص ترین خصال نیکوی ایشان بود که حتی در لحظه شهادت ذکر یا حسین را بر زبان خود جاری داشت.
دوران دبیرستان را با توجه به علاقه شدید به رشته های فنی و انتخاب رشته مکانیک موتورهای دریایی را درون دبیرستان فاروق اعظم چابهار به پایان رسانید.در دوران دبیرستان علاقه خاصی به ورزشهای رزمی داشت تا آخر توانست مدال برنز استانی رشته کاراته را اذان خود کند.
بعد از اتمام دورن دبیرستان به خدمت مقدس سربازی رفت و پس از طی دو سال خدمت در سپاه شهرستان بنت نیکشهر به پایان رساند.در همان زمان بود که پدر باز نشسته شد ، لذا امید به عنوان فرزند بزرگ خانواده جایگزین پدر در امورات زندگی شد.برادر شهید میگوئید در همان زمان بود ،که به پیشنهاد فرمانده پایگاه بسیج وارد پایگاه دریایی امام علی(ع)شد. و پس از طی مراحل استخدام در تاریخ25/07/1388به دوره های آموزشی اعزام شد.چند ماهی نگذشت که پس از فراگیری علم وفنون پاسداری در تاریخ28/09/1388وارد مجموعه پایگاه دریایی امام علی(ع) نیروی دریایی سپاه شد و تلاش های خستگی ناپذیر آن عزیز سفر کرده ، حین خدمت موجب آن شد تا بارها و در مقاطع مختلف مکررا مورد تشویق از سوی فرماندهان مافوق خود قرارگیرد.
در انجام کارهای محوله ضمن رعایت سلسله مراتب نظامی،که با خلق نیکو و تواضع با نیروها و همکاران خود برخورد میکرد.تا اینکه یکشنبه هشتم اسفندماه سال1389بعد از مراسم صبحگاه و رژه میدانی که درون پایگاه دریایی امام علی(ع)برگزار شد.طبق روال هر روز به محل کار خود رفت درآن همان روز بود که با توجه به جا به جای یگان مربوطه ، در حال حرکت با لیفتراک بود که ناگهان آرام آرام به سرعت گیر نزدیک شد و تیغه های لیفتراک به آسفالت جاده گیر می کند و باعث برهم زدن تعادل و افتادن لیفتراک بر روی وی میشود در همین هنگام بودکه بعد از ذکر شهادتین با ذکر یا حسین دار فانی را وداع گفت.
شهید “سعید مسلمی” در بخشی از وصیتنامه خود آورده است: “پدر و مادرم راضی باشید که فرزندتان در راه امام حسین(ع) قربانی شد… شکرگزار خداوند هستم که مرا لایق دفاع از حرم دانست.
شهید مدافع حرم اهل بیت “سعید مسلمی” که در نهم آبان ماه سال جاری در راه دفاع از اسلام و حراست از حریم اهل بیت(ع) جان خود را در سوریه فدا کرد، پس از گذشت صد روز پیکرش پیدا و روز گذشته در گلزار شهدای اراک به خاک سپرده شد.
لازم به ذکر است وی از نیروهای پاسدار تیپ ۷۱ روح الله شهر اراک بود.
در ادامه وصیت نامه این شهید مدافع حرم را میخوانید:
با سلام و درود به روح امام خمینی(ره) و آرزوی صحت و سلامتی برای ادامه دهنده راه ایشان امام خامنهای. امروز که شما این نامه را مطالعه میکنید شاید دیگر در بین شما عزیزان نباشم و انشالله خداوند توفیق نبرد با دشمنان امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام و شهادت در راه ایشان نصیب اینجانب کرده باشد.
در ابتدا از پدر و مادر عزیزم به خاطر تمامی سختیها و زحماتی که برای بزرگ کردن اینجانب کشیدهاند تشکر میکنم. از شما عذرخواهی میکنم که نتوانستم حتی گوشهای از زحمات شما را در این دنیا جبران کنم و امیدوارم در آن دنیا به لطف حضرت زهرا(س) دستیگر شما باشم.
پدر و مادرم، حرفی که با شما دارم این است که در نبود من صبور باشید و خدایی نکرده حرف یا عملی انجام ندهید که باعث رنجش دل امام زمان و رهبر عزیزتر از جانم و خوشحالی دشمنان اسلام شود و بدانید که فرزند شما در مقابل عزیزان امام حسین(ع) هیچ ارزشی ندارد و اگر خواستید برای نبود فرزندتان اشک بریزید برای مظلومیت امام حسین(ع) و فرزندانش گریه کنید.
همیشه راضی باشید به رضای خداوند و شکرگذار خداوند باشید که فرزندتان در راه امام حسین(ع) قربانی شد. و بدانید که من با اراده خودم این راه را انتخاب کردم و همیشه شکرگذار خداوند هستم که مرا لایق این راه دانست. توصیهای که به خواهران و برادرانم دارم داشتن غیرت علوی و رعایت حجاب زهرایی و نگه داشتن احترام پدر و مادرم در همهی شرایط میباشد.
صحبتی که با عزیزان دارم ادامه راه شهیدان و گوش به فرمان بودن در برابر دستورات مقام معظم رهبری حضرت امام خامنهای است و همیشه به یاد داشته باشید که در محضر خداوند و امام زمان(عج) هستید.
و اما داداشی عزیزم در باشگاه از شما عزیزان میخواهم همواره احترام به پدر و مادر و تلاش برای بالا بردن سطح علمی و رعایت ادب و اخلاق و ورزش کردن برای دفاع از اسلام را فراموش نکنید و بدانید روزی نوبت شما هم خواهد رسید و باید برای آن روز خود را آماده کنید تا بتوانید برای دفاع از اسلام و شادی دل حضرت زهرا(س) از همه چیزتان بگذرید و هیات را حفظ کنید و مراسمات به یاد ما هم باشید و روضه حضرت زهرا(س) را به یاد ما باهم بخوانید.
امیدوارم عملکردم در مقابل دشمنان اسلام باعث شادی دل آقا امام زمان(عج) و نایب بر حق ایشان حضرت امام خامنهای گردیده باشد؛ انشالله.
"...به خاطر عشق است كه فداكاری می كنم. به خاطر عشق است كه به دنیا با بی اعتنائی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است كه دنیا را زیبا می بینم و زیبائی را می پرستم. به خاطر عشق است كه خدا را حس می كنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می كنم.
عشق هدف حیات و محرك زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.
عشق است كه روح مرا به تموج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می كند، مرا از خودخواهی و خودبینی می رهاند، دنیای دیگری حس می كنم، در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می كنم. لرزش یك برگ، نور یك ستاره دور، موریانه كوچك، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است.
برای مرگ آماده شده ام و این امری است طبیعی، كه مدتهاست با آن آشنام. ولی برای اولین بار وصیت می كنم. خوشحالم كه در چنین راهی به شهادت می رسم. خوشحالم كه از عالم و ما فیها بریده ام. همه چیز را ترك گفته ام. علائق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره كرده ام. دنیا و ما فیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می روم..."
وصیت می کنم … وصیت می کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می دارم! به معبودم ! به معشوقم ! به امام موسی صدر! کسی که او را مظهر علی می دانم! او را وارث حسین می خوانم! کسی که رمز طایفه شیعه، و افتخار آن، و نماینده هزار و چهار صد سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق طلبی و بالأخره شهادت است! آری به امام موسی وصیت می کنم …
برای مرگ آماده شده ام و این امری است طبیعی که مدتهاست با آن آشنا شده ام. ولی برای اولین بار وصیت میکنم. خوشحالم که در چنین راهی به شهادت می رسم. خوشحالم که از عالم و ما فیها بریده ام. همه چیز را ترک گفته ام. علایق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره کرده ام. دنیا و ما فیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت میروم. از اینکه به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده ام، متأسف نیستم. از اینکه آمریکا را ترک گفتم، از اینکه دنیای لذات و راحت طلبی را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیای علم را فراموش کردم، از اینکه از همه زیبائیها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته ام، متأسف نیستم … از آن دنیای مادی و راحت طلبی گذشتم و به دنیای درد، محرومیت، رنج، شکست، اتهام، فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومیت همنشین شدم. با دردمندان و شکسته دلان هم آواز گشتم. از دنیای سرمایه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم. با تمام این احوال متأسف نیستم … تو ای محبوب من، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهای بی نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم، از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزشهای الهی را به همگان عرضه کنم، تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم، تا مظهر باشم، تا عشق شوم، تا نور گردم، از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم، تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم، جز محبوب کسی را نبینم، جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم، تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهی مادی آزاد شوم… تو ای محبوب من رمز طایفه ای، و درد و رنج هزار و چهار صد ساله را به دوش می کشی، اتهام و تهمت و هجوم و نفرین و ناسزای هزار و چهار صد سال را همچنان تحمل می کنی، کینه های گذشته و دشمنی های تاریخی و حقد و حسدهای جهان سوز را بر جان می پذیری، تو فداکاری می کنی، تو از همه چیز خود می گذری، تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسانها می کنی، و دشمنانت در عوض دشنام می دهند و خیانت می کنند، به تو تهمتهای دروغ می زنند و مردم جاهل را بر تو می شورانند، و تو ای امام لحظه ای از حق منحرف نمی شوی و عمل به مثل انجام نمی دهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث آرام و مطمئن به سوی حقیقت و کمال و قدم بر می داری، از این نظر تو نماینده علی (ع) و وارث حسینی… و من افتخار می کنم که در رکابت مبارزه می کنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت می نوشم… ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی! زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز درونی خود بازگو کنم… اما من، منی که وصیت می کنم، منی که تو را دوست می دارم… آدم ساده ای نیستم! من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق و مظهر فداکاری و گذشت و تواضع و فعالیت و مبارزه ام، آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایی را بسوزاند، آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازه ای است که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است … به سه خصلت ممتاز شده ام: 1. عشق که از سخنم و نگاهم و دستم و حرکاتم و حیات و مماتم می بارد. در آتش عشق می سوزم و هدف حیات را جز عشق نمی شناسم. در زندگی جز عشق نمی خواهم، و جز به عشق زنده نیستم. 2. فقر که از قید همه چیز آزاد و بی نیازم. و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند، تأثیری در من نمی کند. 3. تنهایی که مرا به عرفان اتصال می دهد. مرا با محرومیت آشنا می کند. کسی که محتاج عشق است، در دنیای تنهایی با محرومیتِ عشق می سوزد. جز خدا کسی نمی تواند انیس شبهای تار او باشد و جز ستارگان اشکهای او را پاک نخواهند کرد. جز کوههای بلند راز و نیازهای او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله های صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی می گردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد. ولی هر چه بیشتر می گردد، کمتر می یابد … کسی که وصیت می کند آدم ساده ای نیست. بزرگترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشقها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوست داشتنی است برخوردار شده، و در اوج کمال و دارایی همه چیز خود را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است. آریایمحبوب من، یک چنین کسی با تو وصیت می کند … وصیت من درباره مال و منال نیست. زیرا می دانی که چیزی ندارم، و آنچه دارم متعلق به تو و حرکت و مؤسسه است. از آنچه به دست من رسیده، به خاطر احتیاجات شخصی چیزی بر نداشته ام. جز زندگی درویشانه چیزی نخواسته ام. حتی زن و بچه ها و پدر و مادر نیز از من چیزی دریافت نکرده اند. آنجا که سر تا پای وجودم برای تو و حرکت باشد، معلوم است که مایملک من نیز متعلق به تو است. وصیت من درباره قرض و دین نیست. مدیون کسی نیستم، در حالی که به دیگران زیاد قرض داده ام. به کسی بدی نکرده ام. در زندگی خود جز محبت، فداکاری، تواضع و احترام نبوده ام. از این نظر نیز به کسی مدیون نیستم … آری وصیت من درباره این چیزها نیست … وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است … احساس می کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم. وصیت می کنم، وقتی که جانم را بر کف دستم گذاشته ام، و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم… تو را دوست می دارم و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا به کسی احتیاج ندارم. حتی گاهگاهی از خدای بزرگ نیز احساس بی نیازی می کنم … از او چیزی نمی طلبم و احساس احتیاج نمی کنم. چیزی نمی خواهم، گله ای نمی کنم و آرزوئی ندارم. عشق من به خاطر آن است که تو شایسته عشق و محبتی، و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا میدانم. همچنانکه خدای را می پرستم و عشق می ورزم، به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق می ورزم. و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است … عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام. عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند، مرا از خودخواهی وخودبینیی رهاند، دنیای دیگری حس می کنم، در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است … به خاطر عشق است که فداکاری می کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنایی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می بینم و زیبائی را می پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم … می دانم که در این دنیا به عده زیادی محبت کرده ام، حتی عشق ورزیده ام، ولی جواب بدی دیده ام. عشق را به ضعف تعبیر می کنند و به قول خودشان زرنگی کرده از محبت سوءاستفاده می نمایند! اما این بی خبران نمی دانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و محبت است، محرومند. نمی دانند که بزرگترین ابعاد زندگی را درک نکرده اند. نمی دانند که زرنگی آنها جز افلاس و بدبختی و مذلت چیزی نیست … و من قدر خود را بزرگتر از آن می دانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم. حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سؤاستفاده نماید. من بزرگتر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم، یا در ازاء عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود می سوزم و لذت می برم. این لذت بزرگترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید … می دانم که تو هم ای محبوب من، در دریای عشق شنا می کنی. انسانها را دوست می داری. به همه بی دریغ محبت می کنی. و چه زیادند آنها که از این محبت سوءاستفاده می کنند. حتی تو را به تمسخر می گیرند و به خیال خود تو را گول میزنند … تو اینها را می دانی ولی در روش خود کوچکترین تغییری نمی دهی … زیرا مقام تو بزرگتر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزی و محبت کنی. عشق تو فطری است. همچون آفتاب بر همه جا می تابی و همچون باران برچمن و شوره زار می باری و تحت تأثیر انعکاس سنگدلان قرار نمی گیری …
خفته در خون آرام و بی صدا گفتند و می گویند که تو برای دفاع از خاک وطن رفتی... برخیز و خود بگو...
گفت: خوب از خاک ایران محافظت کردی جواب داد: خاک؟! من برای اسلام جنگیدم. وگرنه فرقی نمی کند من از یک مشت خاک اینطرف تر خلق شده ام و آن عراقی از یک مشت خاک آنسوتر.
بسم رب الشهدا والصديقين
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.