زندگي اش در سه خط خلاصه مي شد:
از داقداق آباد تا پادگان اشنويه.
شروع؛ بهار 43.
پرواز؛ بهار 63.
گفتم: «نيومده، فکر رفتن کردي؟ مي شه ديگه منو تنها نذاري؟»
دستشو روي شانه ام گذاشت و گفت: «مادر جان! جبهه امروز به من و ديگران نياز داره. شايد فردا دير باشه. شما که دلت نمي خواد ...»
دستم رو روي شانه اش گذاشتم و گفتم: «سيدالشهدا پشت و پناهت!»
خنديد و گفت: «سلامتو بهش مي رسونم!»