«شهید بیضایی وقتی دید ما روحیه نداریم و کسی نمیجنگد، رفت و نشست پشت فرمان خودرویی که آنجا داشتیم و استارت زد و رفت بهسمت تکفیریها. همه ما از این کاری که کرد تعجب کردیم. همینطور ایستاده بودیم و داشتیم نگاهش میکردیم».
به گزارش قرارگاه فرهنگی سبکبالان عاشق شهید محمودرضا بیضائی، متولد 18 آذر 1360 در شهر تبریز است. او از مربیان بچههای بسیج در پایگاههای درونشهری هم بوده است و بسیاری از بچههای پایگاه که دورههای آموزشی بسیج دانشآموزی و دانشجویی را پیش او گذراندهاند خاطرات جالبی از او دارند. شهید محمودرضا بیضائی با توجه به تحولات میدانی کشور سوریه و هتک حرمتها به حرم حضرت زینب کبری(س) بهدست گروههای تکفیری، برای دفاع از این حرمهای شریف و همراهی با یک تیم رسانهای مستندساز به سوریه رفته بود. بعد از همراهی با تیم مستندساز، بهخاطر تجربهاش در آموزش، مدتی نیز برای انجام عملیات مستشاری در سوریه حضور پیدا کرد. او در روز یکشنبه 29 دیماه 92 مصادف با ولادت حضرت رسول(ص) براثر انفجار یک تله انفجاری به شهادت رسید. شهید بیضایی با 32 سال سن ساکن اسلامشهر تهران بود و هماکنون از او یک دختر سهساله بهنام کوثر به یادگار مانده است.
احمدرضا بیضائی سه سال از برادر شهیدش بزرگتر است. او در مقطع دکترای حرفهای رشته دامپزشکی تحصیل کرده و در حال حاضر عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی است. بیضائی خاطرات فراوانی با برادر شهیدش دارد. نقل برخی خاطرات درباره شهید توسط برادرش در ادامه میآید:
شوخطبعی در وقت خود
اهل شوخی بود؛ آن هم زیاد، حتی خیلی زیاد. اما میدانست با چهکسی و کجا شوخی بکند و حدود آن را با بعضی هم نگه میداشت. با کسانی همیشه شوخی داشت و با کسانی، هیچوقت. سهیل کریمی از مستندسازانی است که با محمودرضا در سوریه بوده است. وقتی برای مراسم تشییع به تبریز آمده بود، شب در منزل هنرمند بسیجی و عکاس جنگ، حاج بهزاد پروین قدس، تعریف میکرد: «محمودرضا شیطنت داشت اما وقتی غرق کار میشد خیلی جدی میشد. یک بار من کنارش ایستاده بودم، برگشت خیلی با تندی گفت "اینها را از دور و بر من ببر کنار من کار دارم". من هم یقه یکی را گرفتم و کشیدم کنار و با او دعوا کردم که کنار بایستد بعد متوجه شدم یقه محمد دبوق ــ کارگردان لبنانی مستند «امام روحالله»- را گرفتهام!» محمودرضا گاهی با اهلش بهقدری شوخ بود که تا سر کار گذاشتن وحشتناک طرف پیش میرفت، گاهی هم اینطور جدی بود. من بهعنوان برادرش هیچوقت طرف شوخی او قرار نگرفتم. این از چیزهایی است که هنوز هم یادآوریاش مرا شرمنده میکند. محمودرضا ادب بسیار زیادی با بزرگتر داشت و حق ادب را ادا میکرد. با هم زیاد میخندیدیم. خیلی پیش میآمد که چیزی از اتفاقات کارش یا مسائل روزمره یا حتی سر کار گذاشتن دوستانش تعریف میکرد و میخندیدیم اما هیچوقت نشد من طرف شوخی کوچکی از او قرار بگیرم.
روایت رزمندگان عراقی مدافع حرم از شهید بیضایی
در ایام سالگرد شهادتش، دو تن از رزمندگان عراقی که از نیروهایی بودند که با محمودرضا کار کرده بودند و آموزش دیده بودند، آمده بودند تبریز. میخواستند بروند سر خاک محمودرضا. مدافعان غیرایرانی حرم، محمودرضا را در سوریه با اسم مستعارش یعنی «حسین» میشناختند. یکی از این رزمندههای عراقی که مجروح هم بود، مدام وسط حرفهایش تکرار میکرد: «حسین، مجنون! حسین، مجنون!» وقتی داشتیم توی ماشین من بهطرف گلزار شهدا میرفتیم، در بین راه پرسیدم منظورش از اینکه داشت میگفت «حسین، مجنون چه بود؟» گفت: «در درگیری در یکی از مناطق، دو شهید دادیم که بهخاطر شدت درگیری پیکرها روی زمین ماندند و موفق نشدیم آنها را عقب بیاوریم. وقتی تکفیریها پیشروی کردند و پیکرها، روی زمین، بین آنها ماندند، ما روحیهمان را باختیم. حسین وقتی دید ما روحیه نداریم و کسی نمیجنگد، رفت و نشست پشت فرمان خودرویی که آنجا داشتیم و استارت زد و رفت بهسمت تکفیریها. همه ما از این کاری که کرد تعجب کردیم. همینطور ایستاده بودیم و داشتیم نگاهش میکردیم و منتظر بودیم که هرلحظه ماشینش را هدف قرار بدهند، اما حسین رفت و با خونسردی پیکر شهدا را از روی زمین برداشت و کشید داخل ماشین و برگشت. کارش دیوانگی بود، اما این کار را برای بالا بردن روحیه ما انجام داد».