هر کدوم از این کلاه ها موقعی که به این شکل درمیومدن روی سر یکی از فرزندان این آب و خاک بودن ... یادی میکنیم از شیر مردایی که جونشون رو دادن واسه این آب و خاک...
بعضی سر نداشتن، بعضی ها دست و پا نداشتند، از بعضی ها فقط گوشت و استخوان در لباس غواصی باقی مونده بود...
آروم اونا از سیم خاردارها جدا میکردیم و با طناب بهم گره میزدیم...
بعد تو آب رها شون میکردیم، دو نفر اول طناب رو میگرفتند و دو نفر انتهای طناب....
در تاریکی اروند صفی از پیکر شهدا در آب روان میشد....
اروند شاهد صحنه ای از اوج معصومیت، مظلومیت، شجاعت، مردانگی بود
فکرم پرواز میکرد، خدایا تو اینهمه آدم که در خونه های گرمشون در خواب ناز فرو رفتند چند نفر چنین صحنه ای به ذهنشان خطور میکنه ...? چند نفر باور میکنند این جوونها برای امنیت آرامش لحظه های شیرین زندگی اونها این چنین ازخودشون گذشتند....؟ چندنفرشون مظلومیت این بچه ها رو می شناسند...؟
چفيهي من بوي شبنم ميدهد عطر شبهاي محرم ميدهد چفيهي من، سفرهي دل ميشود جمعه، با مهدي، مقابل ميشود چفيه يعني يار ميآيد شبي چفيه يعني لشکر پاک نبي (ص) چفيه يعني شعرهاي باوضو درد داري؟ درد خود با ما بگو چفيه يعني کوفه معنا ميشود چفيه يعني بازکوچه، باز درد ذکر « يا زهراي » شبهاي نبرد چفيه يعني « ياد ياران » ياد باد ! شبنشيني، زير باران ياد باد ! چفيه يعني ما شناسايي شديم بيشهيدان غرق رسوايي شديم چفيه يعني وسعتي مثل غدير نالههاي شرقي حاجي بصير چفيه يعني من کجا ؟ همت کجا ؟ بچههاي صاف و باغيرت کجا ؟ چفيه يعني جمعه آقا ميرسد باز با امابيها ميرسد چفيه يعني وقت خوش عهدي بود آخرين فرياد « انا المهدي » بود چفيه يعني نالههاي بيشکيب شب پر از بوي خوش « امنيجيب » چفيه يعني نينوايي رفته است يک « شهيد شيميايي » رفته است چفيه ميگويد: دل من پير شد فصل پرواز « مسافر » دير شد با علي با گريه « يا هو » ميزنيم پيش زهرا باز زانو ميزنيم آي چفيه ! ما عنايت ديدهايم باز تا معراج، با هم ميرويم فارغ از غمهاي عالم ميرويم از دلم تا کربلا يک يا حسين مثل آواز خوش پير خمين اي بستي عهد و پيمان با ولي تا شهادت نيست راهي، يا علي
... عزیزان آدمی باید بداند در پس هر عملی هدفی نهفته و عمل بدون هدف بیهوده می باشد. به همین منظور شخص باید به خودش بنگرد و همیشه پنج سوال را نزد خود مطرح کند: از کجا آمده ایم؟ به کجا می رویم؟ برای چه آمده ایم؟ کجا هستیم؟ و چه کار باید بکنیم؟ ما باید امام عصرمان را بشناسیم و اکنون در زمان غیبت بقیه الله الاعظم ارواحی و ارواح العالمین له الفداء این موسی زمان و بت شکن دوران خلیل الله امام روح الله مبشر و منذر است و تنها راه نجات و فلاح اطاعت بی چون و چرا از وی و حرکت کردن در خط مبارکش می باشد ...قدر این هیاتها را بدانید. یاد اباعبدالله و حماسه اش، را همیشه زنده نگه دارید. فرزندان خود را [مذهبی] تربیت کنید. قرآن را بخوانید و در تعلیم و تعلم آن کوشا باشید و اگر می توانید سوره های آن را حفظ کنید و با ممارست و کار فرهنگی از سنگرهای ایدئولوژیکی خود پاسداری کنید.
مناجات نامه
... بار الها گنهکارم، خطا کردم، در محضرت معصیت کردم. خدای من این حقیر بنده ناسپاسی بودم و عمرم را به بطالت گذرانیدم. الهی به دلیل بیچارگی، لیاقت بندگی تو را نداشته ام و روسیاهم. خداوندا فردا به چه رویی در محضرت حاضر شوم؟ چگونه خودم را شیعه بنامم و امید شفاعت داشته باشم؟ خدایا شرمنده ام از انیکه نامه عملم را به دست مولایم بدهند. بار الها به فضل تو امیدوارم. (اللهم اغفر لی الذنوب التی ...) پروردگارا از تو می خواهم که مرگم را شهادت در راه خودت قرار بدهی و در آخرت شفاعت مولا ابا عبدالله را نصیب ما بکنی زیرا به فرموده ابا عبدالله برای مرد کشته شدن در راه خدا افتخار است. (مقتل امرء بالسیف فی الله افضل) و برای او ننگ است که در مسیر غفلت بمیرد.
دست نوشته
... همسر مهربانم، حجاب را به نحو احسن [حفظ کن زیرا] آن کوبنده تر از خون شهداست. با حفظ آن زن هویت اصیل و شخصیت اسلامی خود را پیدا می کند. نکاتی را قبلاً در رابطه با تغذیه صحیح و حلال گفتم، فراموش نکن زیرا حسین بن علی (ع) در روز عاشورا به سپاه یزید همین مساله را گوشزد کرد. قصاوت قلب آنان از تغذیه حرامشان بود، تغذیه حرام که از گناهان بزرگ است، نقش موثری در اعوجاج و انحراف دارد. سوم اگر در آینده با شماتت کنندگانی رو به رو شدی که قدم حقت را مورد شماتت و سرزنش قرار دادند به آنها بگو: «روزی می شود که افرادی چون خود شما و یا بدتر از شما به شماتتان مشغول شود ...» چهارم: ذکر خدا را فراموش نکن. قرائت قرآن و ادعیه را فراموش نکن. در کارهایت رضایت خدا را در نظر بگیر و توکل بر خدا کن. سعی کن اعمالت طبق رساله امام باشد.
دست خط
بسمه تعالی امام را دعا کنید. برای سلامتی امام صلوات و اعوذ بک ربّ ان یّحضرون (مؤمنون 98) و به تو پناه می برم بار خدایا از آن چه شیاطین به جسم راه یابند و مرا از یاد تو غافل سازند. با سلام بر مهدی (عج) امام زمان و عاشقش خمینی موسای دوران و دیوانگانش رزمندگان اسلام و جندالله. و با درود بر ارواح طیبه ی شهدا و عرض تبریک به پیشگاه ائمه ی طاهرین و صدیقه کبری (س) به مناسبت تولد فرزند گرامیش حضرت ثامن الائمه امام رضا(ع) و هم چنین سلام و عرض تبریک به امام و امت امام به خصوص همسر عزیزم و با عرض معذرت از این که نتوانسته ام تا به حال به اقدام به نوشتن چند سطری که حاکی از ضعف ایمان و بیان است بنمایم زیرا یا فرصت نبوده و یا اگر وقتی داشتم سعادت و توفیق همراهم نبوده است و هم این که زبانم الکن و قلبم در مقابل بیان احساسات بسیار کند است ولی از خداوند توفیق به پایان رساندن این نوشتار را می طلبم. همسر عزیزم، انسان موجود عجیبی است و حالات گوناگونی دارد، گاهی شادان و زمانی دیگر محزون است که در هر حالت می بایست متوجه خدا و رضای او بود و هم توجه و التفات به روز حساب داشته باشد(و من ایقن بالحساب لم یفرح قلبه: کسی که یقین به روز حساب دارد هرگز دلش شادان نمی گردد.) واین میسر نیست مگر این که آدمی بداند از کجا آمده، چرا آمده، چگونه آمده؟ به کجا می رود؟ و... و بداند که هر لحظه که می گذرد محکوم است لحظه ی دیگری برایش نباشد و دنیا دینه ی فانی را ترک گوید و می بایستی از لحظه لحظه ی عمرمان کمال استفاده را ببریم و از این نعمت و فرصت الهی غفلت نکنیم (که من غافل بوده ام...الهی العفو). سعی کنیم در تکمیل آن چه به زبان می آوریم (کلمه ی مبارکه ی ایمان) را به مرحله ی اثبات برسانیم. ایمان سه مرحله دارد (زبانی_ قلبی_ عملی) اگر ما به زبان مطلبی را بگوییم ولی قلباً اعتقادی بدان نداشته باشیم منافق و مشرکیم (لم تقولون مالا تفعلون-کبرمقتا عندالله ان تقولوا مالا تفعلون) چرا چیزی را می گویید که بدان عمل نمی کنید. بترسید از خدا از آن چه می گویید و عمل نمی کنید و ایمان قلبی و زبانی بدون عمل فایده ای ندارد این هر سه لازم و ملزوم یکدیگرند و این جاست که خداوند می فرماید (احسب الناس ان یترکوا ان یقولو آمنا و هم لا یفتنون: آیا مردم می پندارند همین که گفتند ایمان آوردیم و آن ها را وامی گذاریم و امتحانشان نمی کنیم؟) آره عزیزم خداوند این جا آدمی را مورد امتحان قرار می دهد و بسیار حساس امتحان می کند. سؤالاتش ریز و تشریحی می باشد و در پاسخ آن ها و این که تا چه حد در گفتار صداقت داشته ایم (که گفته ایم ایمان آورده ایم) می بایستی وقت صرف کرد (تمام عمر) وزیرک و ریزبین بود و مسایل را موشکافانه بررسی کرد و پای درس اساتید (رسولان_ امامان_ علماای دین(فقها)) رفته و از محضرشان کسب فیض نمود تا راه صحیح حل مسایل و مشکلات آموخته شود و در عمل و اثبات ادعا به کار بندیم و گاهی می شود که با خون باید صداقت را نشان داد و این جاست وقتی از رسول گرامی اسلام (ص) می پرسند شهدا چرا در قبر مورد سؤال (نکیر ومنکر) واقع نمی شود: (ما بال الشهید لا یفتی فی قبره؟ چرا شهید در قبرمورد آزمایش قرار نمی گیرد، در جواب می گویند: کفی بالبارقه فوق رأسه فتنة: یعنی شهید در زیر برق شمشیری که بالای سرش بود امتحانش را پس داده است.) زینب جان، دنیا محضر خداست و عرصه ی امتحان و آزمایش و خوش به حال آن که قدر دانسته و به فکر توشه ی آخرت باشد. (الدنیا مزرعة الاًخرة) که دنیا مزرعه ی آخرت است و هر چه در این دنیا بکاریم آن جا می بایستی درو کنی و خرمن ......... حقیر که بنده ی عاصی هستم و یا عملی ندارم و اگر اندکی باشد که طاعتی به جای آورده باشم به آفت عجین و ریا و... آلوده و سوزانده شده اند.
تقدیم به بچه های ایران که بچه موندن ولی بچگی نکردن!!
نتوان گفت این قافله وا می ماند
خسته و خفته از این خیل جدا می ماند
این رهی نیست که از خاطره اش یاد کنی
این سفر همره تاریخ به جا می ماند
دانه و دام در این راه فراوان اما
مرغ دل سیر ز هر دام رها می ماند
می رسیم آخر و افسانه ی واماندن ما
همچو داغی به دل حادثه ها می ماند
بی صدا تر ز سکوتیم ولی گاه خروش
نعره ی ماست که در گوش شما می ماند
بروید ای دلتان نیمه که در شیوه ی ما
مرد با هر چه ستم هرچه بلا می ماند
هوا را ازمن بگیر.........حسین را هرگز!!...
دست من خورد به آبی که نصیب تو نگشت!!
(غواص شهید-ساحل اروند)
ای وای.......خدایا!!بند دلم داره پاره میشه!!.......خدایا!!نگهم دار که یه وقتی گریه نکنم!!.......من آبرو دارم........نزار آبروم پیش زینب بره!!!
خدایا!!تو شاهد باش.....دارم دسته گلم رو می فرستم جبهه!!...........ثمره ی عمرم رو دارم از باغ دلم می چینم!!.........آخدا!دارم شاخ شمشادم رو می فرستم بره واسه پسر فاطمه سربده!!..............خدایا!!این کمو از من پیرزن قبول کن!!...........خدایا!گریه ام نگیره یه وقتی؟!...........آخه من از زینب خیلی خجالت میکشم................
آهای پسر خاک!!........تو از این دنیای خاکی بهترین چیزا رو با خودت ورداشتی:
سلاح..............قرآن................کوله ای سبک!!
واسه همینه که مثه برق از دنیا وآخرت رد شدی!!
ومن.......... به گرد پاتم نرسیدم!!
توی روایتی دیدم که اکثر یاران حضرت قائم علیه السلام از جوون ها هستن وپیرها خیلی کمن, به قدر سفیدی درون مردمک چشم!این حدیث رو نفهمیدم تا اینکه این عکس رو دیدم!!
پسرم!!.....مگه مامان هیچ وقت تورو یادش میره؟!!
لالا، لالا، گل صدپر بخواب ای نازنین, دلبر لالا، لالا، گل نرگس بلا بر تو نیاد هرگز لالا، لالا، شکر بارت خدا باشه نگهدارت لالا، لالا، گل سوسن سرت بذار, لبت بوسم لبت بوسم که بو داره که با گل گفتگو داره لالا، لالا، گل زردم نبینم داغ فرزندم خداوندا تو ستّاری همه خوابند تو بیداری بهحق خواب و بیداری عزیزم را نگهداری
این خاک ایران......خاک عجیبیه!!
واسه اینکه بچه هاش..........تو این خاک..........زود مرد میشن!!!
مرد هم مردای قدیم!!!
دختر رو هر کاریش بکنی بازم باباییه!!.........ماشالا........هزار ماشالا........دخترای علی چقدر شبیه باباشون شدن!!...........بگو ماشالا!!
اگرسر به سرتن به کشتن دهیم
ازآن به که میهن به دشمن دهیم
دریغ است کایران ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
(فردوسی)
برو......تندتر برو.........برو توی دل دشمنو خالی کن!برو بهش پیغام بده که....... هنوزم هیچ غلطی!!نمی تونه بکنه.........بروکه.......اگه نگین دیوونه ام........ من توی این شعله ی آتیش فتح و گشایش می بینم........من روشنای ظهور رو می بینم!!
امیرالمومنین فرمود:بهشت در زیر سایه نیزه های دلاوران است!!
ایران آخرین سنگره!!.......یه وقت فکر نکنی این سنگر خالیه!!.....نه.......این سنگر صاحب داره!!
چند وقت پیش ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ میلیارد ناقابل برداشت.... و اون یکی دوازده هزار ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ تومن.... ﮔﺮﻓتن ﻭ ﺭفتن...... و ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮنگشتن!!!...... والان یکی دیگه 94هزارمیلیارد و...
تاریخ تولد: 4/4/1335 محل تولد:زابل میزان تحصیلات: بی سواد
محل شهادت:زاهدان شغل:آزاد تاریخ شهادت:7/3/88
شب زیبای کویر آرام آرام چادر خود را بر آسمان نیلی می گستراند و رقص باد و خنکای نسیم به همراه صفا و صمیمیت اهالی خانه ،فضای کاهگلی آنجا را دل انگیز کرده بود . شور نشاط و جنب جوش بی وقفه کودکان نیز این نشاط ،را برای مستاجرین دو چندان می کرد . ناگهان درب حیاط باز شد و پیر مردی با موها و محاسن سفید وارد خانه شد.همه با او سلام دادند و کودکان به اغوش او دویدند تا دستان نوازشگر پیرمرد مثل همیشه سیمای آنان را لمس کند . پیرمرد با دیدن کودکان شادی در چشمانش نقش بست ،غمی بزرگ بر دلش حاکم شد و پیش خود زمزمه کرد:چه کودکان شیرینی !کاش من هم فرزند داشتم ،خدایا راضیم به رضای تو بچه ها را بوسید و به سمت اتاقک استیجاری خود به راه افتاد.بعداز سلام و احوال پرسی با همسرش ،دست و روی خود را شست و کنار سفره نشست . زن نگاه معنا داری به همسرش کرد و در حالی که اشک در چشمانشحلقه زده بود گفت ،حاجی یک قول به من میدهید ؟حاجی تبسمی کرد و گفت :می دانم طبق معمول جه قولی می خواهی از من بگیری ،مطمئن باش همیشه در کنارت خواهم ماند و هیچ گاه تورا تنها نمی گذارم و بعد به دور دست ها خیره شد و گفت :اما بعضی از امورات خارج از اراده ماست و سرنوشت دست خداست .
تیر ماه سال 1335فرا رسیده بود و خانواده ای که کانون آن به خورشید دیانت آراسته بود تولد فرزندی به نام غلام حسین را جشن گرفت و او زندگی خود را در زابل آغاز کرد . از همان بدو تولد روزگار ناملایمات و سختی ها را پیش روی او قرار داد و او را به صبر و شکیبایی مانوس کرد.
وی بدلیل شرایط نامطلوب اقتصادی از تحصیل منصرف شد و وارد باار کار گردید تا بتواند با کار و تلاش ،گوشه ای از مشکلات مالی خانواده اش را برطرف کند .لذا از همان دوران کودکی سخت کار کرد و هیچ گاه از اوضاع نابسامان اطرافش گله و شکایتی نکرد .
او در کنار این ناملایمات با مسجد و نماز انس گرفت و پایه های دینی خود را با شرکت در مراسم مذهبی محکم کرد .
غلام حسین دوران کودکی را سپری کرد وارد نوجوانی شد ،اما باز مشکلات دست از سر او بر نداشته او همچنان صیور و محکم در برابر آنان می ایستد. خشوع و تواضع او دوستان را پیرامون او جمع می کند و آرامش عجیبش همگان را شیفته او میکند. حال دیگر غلام حسین علی رغم سن و سال کمش مردی بالغ و با تجربه شده بود . سال ها سپری شد و او احساس کرد وقت ان رسیده که ازدواج نماید و این امر را با دقت فراوان انجام داد و توانست دختری شلیسته و فداکار را به همسری خود انتخاب کند.
غلام حسین شغل آزاد داشت و با در امد اندک امرار معاش می کرد به طوری که در یک اتاقک کوچک استیجاری زندگی خود را می گذراند . او بسیار خوشرو و مهربان بود و نشست و بر خاست با او آرامش و شیفتگی عجیبی را در دل اطرافیان ایجاد میکرد .او هیچ گاه از معنویت غافل نبود و همیشه خداوند را در همه اموراتش به یاد می آورد . نماز های خود را در مسجد امام عل(ع)می خواند و در تمام مراسماتی که در این مسجد برگزار می شد شرکت می کرد. شب حادثه نیز قبل از رفتن ،محاسن خودرا آراسته می کند و لباس نو بر تن می پوشد و راهی مسجد می شود تا علاوه بر،اقامه ی نماز ،در مراسم شام غریبانه بیبی فاطمه زهرا نیز شرکت کند . غافل از اینکه این رفتن قول او به همسرش را خواهد شکست و فرشتگان آسمانی به فرمان خدا رستگاری و سعادت را در سرنوشت او رقم زده اند سر به سجده ی دوست می ساید و دل به درگاه احدیت می سپارد که ناگهان جام وصل یار را می نوشد و رهسپار بهشت ابدی می شود .
شهيدعيسي كوهستاني سال 1336 در خانواده اي نجيب و متدين در روستاي خراشادي بخش شيب آب شهرستان زابل به دنيا آمد. پدرش غلامعلي، مردي مؤمن و محب اهل بيت عصمت و طهارت بود. عيسي، آرام آرام در سايه تربيت اسلامي و انقلابي قـد مي كشيد و با شروع زمزمه هاي انقلاب، جواني حدوداً بيست ساله بود. در بحبوحه انقلاب اسلامی در تظاهرات ضد طاغوت به صورت فعال شركت مي كرد و پس از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي همواره در بسيج محل فعاليت هاي چشمگيري داشت. در دوران دفــاع مقدس، كه مرفهيــن بي درد به گوشه اي خزيده بودند، عيسي پيشاني بند عشق بست، پوتين پيكار پوشيد، لباس رزم به تن كرد، و راهي ميادين عشق و ايثار گرديد تا از شرف و عزت مردم ايران سربلند درجبهه هاي حق عليه باطل دفاع كند. عيسي به عنوان كارمندی متدين و بسيجي فعال، در بيشتر برنامه هاي فرهنگي دانشگاه حضوري فعال داشت. بسيار با وقار بود و نسبت به اسلام، انقلاب و آرمان هاي مقدس حضرت امام عشق مي ورزيد. شركت مستمر عيسي در نماز جمعــه و پاسداشت شعائر اسلامي و حضورش در صحنه هاي دفاع از انقلاب نشان گر كمال شخصيت و اصالت خانوادگي او بود. او سرانجام در هنگام عزيمت به زاهدان در شامـــگاه 25 اسفند 1384 در محور مواصلاتي زابل – زاهدان در منطقه تاسوكي مظلومانه به دست مزدوران استكبار جهاني به خيل شهيدان انقلاب پيوست و در آغوش مرگي سرخ آرام گرفت.
شهيدمحمدشهبازي در سال 1356 در روستای آزادی از توابع بخش شیب آب شهرستان زابل در خانوادهای متدین و پیرو ولایت چشم به جهان گشود. پس از گذراندن دوران کودکی در آغوش گرم و صمیمی خانواده، به شهرستان زابل عزیمت و تحصیلاتش را با جدیت شروع کرد. پس از گذراندن مقطع ابتدایی در دبستان امام جعفر صادق(ع)، مقطع راهنمایی را در مدرسه شهید مطهری و دوره دبیرستان را در دبیرستان سپاه با موفقیت در سال 1376 به پایان برد.
آن گاه در سال 1377 به دانشگاه امام حسین(ع) تهران راه یافت و پس از اخذ مدرک کارشناسی در رشته مدیریت لجستیکی در اداره آماد و پشتیبانی سپاه تهران مشغول به خدمت گردید. وی در سال 1382 جهت خدمت به هماستانیها و نیز علاقه وافر به موطن خود به زاهدان منتقل گردید و با عنایت به لیاقت و شایستگیهایی که در طول خدمت چند سالهاش از خود نشان داده بود مدیر بخش آماد و پشتیبانی واحد آماد و پشتیبانی منطقه مقاومت سیستان و بلوچستان گردید. وی در طول تصدی این دوره بارها از سوی مسؤولین مورد تشویق و تقدیر قرار گرفت.
هنوز چند ماهی از دریافت درجه ستوان یکم وی نگذشته بود که در منطقه تاسوکی در محور زابل – زاهدان توسط گروهی متعصب و جاهل و شرور به همراه شش نفر دیگر به گروگان گرفته شد. وی در حالی که در اسارت این گروهک بود غریبانه و مظلومانه به شهادت رسید. پیکر پاک این شهید عزیز در 23 شهریور 1385 بر دستان مردم خونگرم و ولایتمدار سیستان تشییع و در زادگاهش به خاک سپرده شد و در جوار حضرت حق مأوا گرفت.
دوستان این شهید گفتهاند در شب فاجعه تروریستی تاسوکی، این شهید عزیز، با توجه به این که به ماهیت نیروهایی که در لباس پلیس دست به ایجاد ایست – بازرسی ساختگی زده بودند پی برده بود، به قصد خلع سلاح به سمت آنان هجوم میبرد که این مسأله موجب تیراندازی هوایی توسط اشرار و خاتمه ایست – بازرسی میشود. یکی از دلایلی که بعد از اسارت موجبات شهادت وی را فراهم آورد، رشادت و مقاومت وی در برابر اشرار بوده است.
31 شهريور 1364 در خانواده اي متدين و پيرو ولايت و رهبري فرزندي به دنيا آمد كه پدر به سبب ارادت به اصحاب امامت نام مسلم را بر او نهـــاد. به همين سبب از همان اوان كودكي به آموزه هاي فرهنگ انقـــلاب و تربيت اسلامي گوش جان سپرد و باليدن گرفت. مسلم تحصيلات ابتدايي را در دبستان شهيد حسيني و دوران راهنمايي را در مدرسه شهيد باهنر به پايان برد. علاقـه وافر او به معارف الهي موجب شد تا در پرتو معرفت به آل الله قـرار گيرد و وارد حوزه علميه امام صادق عليه السلام (مرحوم آيت الله شريفي) زابل شود و پس از شش سال شاگردي و خوشه چيني از مكتب علوي به سال 1384 پس از گذراندن سطوح مقدماتي رهسپار حوزه علميه قم گرديد تا استمرار تلمذ در سطوح عالي را نصب العين قرار دهد و در جوار بارگاه كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه (سلام الله عليها) از خرمن معارف اهل بيت علوي زادراه انديشه و علم بردارد. هنوز دوره راهنمايي را به اتمام نرسانده بود كه روح مردم گرا و تربيت خـدامحور و آموزه هاي شريعت، مسلم را به مشاركت در فعاليت هاي اجتماعي فراخواند. از اين رو عضويت در بسيج را چراغ راه كرده و پا به عرصه حياتي دگرگونه نهاد و با شركت در اردوها و دوره هاي مختلف آموزشی، آرزوي «قو علي خدمتك جوارحي» را مصداق بخشيد. فعاليت هاي مداوم مسلم در عرصه بسيج با ورود به حوزه علميه و شناخت ضرورت پاسداري از كيان اسلامي، ابعاد وسيع تري پيدا كرد كه با عضويت در شوراي پايگاه مقاومت امام خميني حوزه علميه امام صادق عليه السلام و تشكيل حوزه مقاومت بسيج طلاب با عنوان شهيد مدرس سيستان و قبول مسؤوليت شعبه آموزش حوزه مقاومت اهتمام خداپسندانه و شایسته اي از خود بروز داد. مسلم با بهره وري از ذوق سرشار، روحيه مردم گرا، نشاط اجتماعي، توان علمي و بينش اعتقادي، مصداق والاي «اشداء علي الكفار رحماء بينهم» به شمار مي آمد و خدمت به فرهنگ عاشورا و عاشقان اهل بيت را برخود فرض مي دانست. او دريافته بود كه كمك به همنوع و پاسداشت مباني اعتقادي، لازمه استمرار حاكميت ولايت بر سرزمين دل هاي شوريدگان انقلاب اسلامي است. لذا تحقق اين اهداف الهي را در ارتقای بينش و بالندگي انديشه علمي متصور مي دانست. بدين منظور با ثبت نام در مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني (ره) تحصيل در دوره هاي تخصصي را منظرگاه فرداي خويش قرار داده بود اما فاجعه جانگداز شهادتگاه تاسوكي سيستان او را به سمت جايگاه رفيق اعلي و حضرت ذوالجلال مطلق، كه هدف غايي انسان هاي كمال جوست، هدايت كرد. حماسه مقاومت و پايـداري وي در برابر گروهي جاهل و مزدور صهيونيزم و استكبار بين الملل، كه در تاريكي شب به كمين روشناي ايمان نشسته بودند، حکایت از شایستگی و شهامت او دارد.
با سلام ودرود بر یگانه منجی عالم بشریت و نایب بر حقش امام خمینی و با سلام و درود فراوان به رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل و با سلام و درود فراوان به شهیدانی که نهال انقلاب اسلامی ایران
وصیت من به مادرم مهربانم این است که اگرکشته شدم حقش که بر سر من دارد معاف کند و خداوند را شکر کند که خداوند من را همچین فرزندی عطا فرموده که در راه اسلام و انقلاب اسلامی ایران کشته شد و همچنین از دایی هایم حاجی حمید و دادشاه و ... این وصیت را دارم که حقشان را معاف کنند و عمویم حاجی اعظم همچنین و اگر شهید شدم . من را در روستایم نوک آباد قبر کنید و از مادر مهربان خود خواهش می کنم که هیچ گریه و زاری برایم نکند و اگر برادر عزیزم حسن جان آزاد شد آن را دل داری بدهید دیگر وصیتی ندارم به جز دعای خیر شما .
شهيد توكلي در شب 21 ماه مبارك رمضان سال 1386 در محراب مسجد روستاي افتخار آباد خاش در حال عبادت با خدا به درجه شهادت نائل گرديد.
منافقين كوردل مي دانستند كه شهيد توكلي در محراب مسجد حضور دارد و عزادار مولاي خويش علي بن ابيطالب (ع) است از روي كينه ي ديرينه اي كه نسبت به انقلاب و روحانيت داشتند ايشان را مورد ضرب گلوله قرار مي دهند.
صبح که از خواب بيدار شد دلش گرفته بود . دوست داشت براي يک بار هم که شده با صداي بابا بيدار شود! بابا دست توي موهايش ببرد واوخودش را لوس کند و بيدار نشود ! امروز با دلش هواي بابا را کرده بود . کاش بيشتر پيشش مي ماند ! امروز فاطمه با صداي مهربان بابا از خواب بيدار شد . بالاي سرش نشته بود و صدايش مي زد: «فاطمه جان! بابايي! بلند شو! » دستهايش را تو موهاي بلند و پرپشت فاطمه برد : « قربون دخترم برم که موهاش مثل موهاي باباش زبر و وزوزيه! » صداي بابا هنوز گوشش را نوازش مي داد : «پاشو بابايي! نمازت قضا مي شه ها!» فاطمه آهسته چشمهايش را باز کرد . مي خواست لذت ديدن بابا را بچشد . اما پيش چمشش جز در وديوار ساکت خانه که حيرت زده تماشايش مي کردند چيز ديگري نديد ! دوباره چمشهايش را بست شايد صداي بابا را بشنود . اما بابا رفته بود و فاطمه خواب مي ديد . دوست نداشت از جايش بلند شود . پتو را روي سرش کشيد . دوباره چشمهايش را بست . نمي خواست غمي که در چشمانش خانه کرده توي صورتش سرازير شود . از زير پتو صداي مهربان مادر را مي شنيد : « خانومي! آفتاب داره سرک مي کشه تو خونه ! نمي خواي قبل از اومدن خورشيد خانوم نماز بخوني؟ » باران کلمات شيرين مادر اندوه فاطمه را از دلش شست و او را وادار کرد بلند شود . « صبح بخير خورشيد خانوم! »
مادر از روي سجاده به دخترش سلام و لبخند هديه مي داد. - صبح بخير مامان خانم! - اگه دير بجنبي از آفتاب عقب مي موني! او وقت او برنده مي شه و تو مي بازي ! فاطمه با عجله وضو گرفت و به نماز ايستاد . نمازي به طراوت سپيده صبح . نمازش که تمام شد به مادر گفت : « عصري منو مي بري پيش بابا؟ » مادر استکان چاي را جلوي فاطمه گذاشت : « حال چايي تو بخور تا من فکر کنم ! » با سماجت دست مادر را گرفت: « قول بده مامان! قول بده! » مادر نمي خواست دل تنها دخترش را بشکند . سري تکان داد و گفت: « باشه! باشه! تو برنده شدي! بريم! » انگار که دنيا را به او داده باشند . از خوشحالي به هوا پريد: « خيلي دوستت دارم مامان! فقط ... » کمي صدايش را نازک تر کرد و با التماس ادامه داد: - فقط از اين به بعد يه کم زودتر از خورشيد خانوم منو بيدار کن تا ... - تا اين قدر کلاغ پر نماز نخوني ! - نه! تا ... تا بابام بيشتر بياد پيشم !
ادامه حرفش را آنقدر بريده و آهسته گفت که خودش هم چيزي نفهميد . اما مادر از نگاه خيره اوبه عکس بابا دنباله حرفش را خواند. فهميد که فاطمه وبابا با هم بوده اند! نگاه زن هم به عکس گره خورد . چهره خندان مرد هر صبح اميد تازه اي به او ميداد . حضور لطيف مرد را با تمام وجود احساس مي کرد و زير سايه اش زندگي! برق نگاه مرد زن را غرق گذشته ها کرد . تمام خاطرات دو سال با هم بودن . خلاصه مي شد در وجود فاطمه ! تنها همدم تنهايي هايش و يادگاري از روزهاي خوب در کنار هم بودن ! زن نفهميد کي و چطور آماده رفتن شد ! تنها صداي او را شنيدکه از پشت در فرياد مي زد : « خداحافظ مامان!عصري يادت نره! » زن هم با عجله از جا برخاست . او هم بايد سرکار مي رفت . فاطمه از دور محبوبه را که سر کوچه منتظر او و سرويس مدرسه بود ديد . برايش دست تکان داد اما محبوبه بي حوصله تر از آن بود که دوستش را به لبخندي مهمان کند . تنها سلام بي رنگش نشان مي داد که فاطمه را ديده است . فاطمه دستش را فشرد : « صبح بخير! » محبوبه آهسته جواب داد : - صبح بخير ! - چيه ؟ باز که رو پيشونيت گره افتاده ! - دلم تنگ شده ! حسرت کهنه فاطمه با اين حرف جان گرفت . او هم دلتنگ بود ! - ديشب بابامو خواب ديدم ! - من هم خواب بابامو ديدم ! چشم هاي محبوبه خيس اشک شد . با صدايي بغض آلود گفت : «به بابام گفتم: دلم برات تنگ شده! پس چرا نمي آي؟ من خيلي منتظرتم! بابام گفت: « من که هميشه پيش شمام! مواظبتون هستم! » گفتم : « من اين جوري دوست ندارم! دلم مي خواد مثل بقيه باباها پيشم باشي! منو بيرون ببري! باهام حرف بزني ...! » اندوه فاطمه با قطره اشکي نمايان شد . نمي دانست چطور با دوستش همدردي کند لااقل اوجايي را داشت که بابايش را آن جا ببيند و غصه هايش را برايش بگويد ولي محبوبه چي ! محبوبه آه سردي کشيد : « تو مي ري پيش بابات من چي! » صداي ترمز سرويس مدرسه به حرف هاي دخترها پايان داد . هنوز نصف ميني بوس خالي بود . فاطمه روي صندلي اول نشست و محبوبه هم کنارش . فاطمه گفت : - مي دوني باباي من چي گفت؟ گفت که اگه قبل از خورشيد خانوم بيدار بشم مي بينمش! من مي دونم اگر نماز صبح بخوونم بابام مياد پيشم! - ولي من دلم مي خواد الان پيش بابام باشم! دلم خيلي براش تنگ شده!
صداي گوشخراش ميني بوس همه را به سوي خود کشاند . ميني بوس با شدت به درختي که سالها کنار خيابان نظاره گر مردم بود . خورد . ميني بوس ودرخت هر دو زخمي بودند! زن چادرش را روي سرش کشيد . لرزش شانه ها بغض فشرده گلويش را سبک تر مي کرد ! سرش را روي سنگ گذاشت و سيل اشک هايش بر سبنه سنگ جاري شد . دلش مي خواست تمام اندوهش را فرياد بزند . همه غصه و دلتنگي اش را ! وسعت غم بيشتر از گنجايش دلش بود . هر وقت دلش مي گرفت به اين جا پناه مي آورد . مي دانست گوش هايي منتظر شنيدن حرفهايش است ! هرچه گله و شکايت هر چه توي دلش بود مي گفت و سبک مي شد ! حالا نمي دانست از که بگويد و از چه بنالد! آرزو کرد کاش هيچ وقت به دنيا نيامده بود ! تنها دل خوشي اش ...! ديگر هيچ کس را نداشت. سرش را بلند کرد . نگاه معصوم دختر از قاب عکس تنهايي اش را بيشتر به رخ اش مي کشيد! صداي مردم را مي شنيد که مي گفت: «صبور باش ! بلاها آدم را خالص مي کند!» آهي از دل کشيد! مي دانست ديگر دخترش دلتنگ نيست و حسرت آرزوهايش بر دلش نمانده! کسي نمي دانست در خلوت گلزار شهدا ميان مادر، دختر و بابا مي گذرد! کمي آن طرفتر کنار عکس مردي که سال ها فقط يک عکس بود دختري آرام خفته بود! دخترک ديگر دلتنگ نبود! حالا هر دو پيش باباهايشان بودند!
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند ! . . و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … . . به مادر قول داده بود بر می گردد … چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت : بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت … . .
من می خواهم در آینده شهید بشوم … معلم پرید وسط حرف علی و گفت : ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهین چکاره بشین ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !!! مثلا پدر خودت چه کاره است ؟ آقا اجازه … شهید … . . گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه … نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم” . . ساقی جبهه سبو بر لب هر مست نداد نوبت ما که رسید میکده را بست نداد حال خوش بود کنار شهدا آه دریغ بعد یاران شهید حال خوشی دست نداد . . ای شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده …
. . سری که هیچ سر آمدن نداشت آمد بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد بلند شد سر خود را به آسمان بخشید سری که بر تن خود خویشتن نداشت آمد . . هم قد گلوله توپ بود گفتن : چه جوری اومدی اینجا ؟ گفت : با التماس ! گفتن : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟ گفت : با التماس ! به شوخی گفتن میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟ لبخندی زد و گفت : با التماس ! وقتی تکه های بدنشو جمع میکردن ، فهمیدم چقدر التماس کرده !!! . . گردان پشت میدون مین زمین گیر شد ، چند نفر رفتن معبر باز کنن … 15ساله بود ، چند قدم که رفت برگشت ، گفتن حتما ترسیده … پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها و گفت : تازه از گردان گرفتم ، حیفه ، بیت الماله و پا برهنه رفت ! . . مکه برای شما ، فکه برای من ! بالی نمی خواهم ، این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند … “شهید آوینی”
پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد … پرسیدم : دنبال چی میگردی ؟ گفت : سربند یا زهرا ! گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟ گفت : نه ! آخه من مادر ندارم … .
. کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم !
. . زیبایی رمز ماندگاریست و سادگی رمز زیبایی … شهدا چه ساده و زیبا بودند ! . . انتظار را باید از مادر شهید گمنام پرسید ما چه میدانیم دلتنگی غروب جمعه را ؟ . . مادر پول و طلاهاشو داد و از در ستاد پشتیبانی جنگ خارج شد مسوول مربوطه فریاد زد : مادر رسیدتون !!! مادر خندید و گفت : من برای دادن دوتا پسرم هم رسید نگرفتم … . . آب جیره بندی شده بود آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ، مگر میشد خورد ؟ به من آب نرسید ، لیوان را به من داد و گفت : “من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور ، گرفتم و خوردم” فرداش بچه ها گفتن که جیره هرکس نصف لیوان آب بود ! . .
رفته بودیم شبی سمت حرم یادت هست ؟ خواستم مثل کبوتر بپرم یادت هست ؟ توی این عکس به جا مانده عصا دستم نیست پیش از آن حادثه پای دگرم یادت هست ؟ رنگ و رو رفته ترین تاقچه خانه مان مهر و تسبیح و کتاب پدرم یادت هست ؟ خانه کوچکمان کاهگلی بود ، جنون در همان خانه شبی زد به سرم یادت هست ؟ قصد کردم که بگیرم نفس دشمن را و جگرگاه ستم را بدرم یادت هست ؟ خواهر کوچک من تند قدم بر میداشت گریه می کرد که او را ببرم یادت هست ؟ گریه می کرد در آن لحظه عروسک میخواست قول دادم که برایش بخرم ، یادت هست ؟ راستی شاعر همسنگرمان اسمش بود اسم او رفته چه حیف از نظرم یادت هست ؟ شعرهایش همه از جنس کبوتر ، باران دیرگاهی است از او بی خبرم یادت هست ؟ آن شب شوم ، شب مرده ، شب دردانگیز آن شب شوم که خون شد جگرم یادت هست ؟ توی اروند در آن نیمه شب با قایق چارده ساله علی ، همسفرم یادت هست ؟ ناله ای کرد و به یک باره به اروند افتاد بعد از آن واقعه خم شد کمرم یادت هست ؟ سرخ شد چهره اروند و تلاطم می کرد جستجوهای غم انگیز ترم یادت هست ؟ مادرش تا کمر کوچه به دنبالم بود بسته ای داد برایش ببرم یادت هست ؟ بعد یک ماه همان کوچه ، همان مادر بود ضجه های پسرم ، هی پسرم یادت هست ؟ چارده سال از آن حادثه ها می گذرد چارده سال چه آمد به سرم یادت هست ؟ توی این صفحه به این عکس کمی دقت کن توی صف از همه دنبالترم یادت هست ؟ لحظ ای بود که از دسته جدا افتادم لحظه ای بعد که بی بال و پرم یادت هست ؟ اتفاقی که مرا خانه نشین کرد افتاد و نشد مثل کبوتر بپرم یادت هست ؟ “. . اول پاییز بود و در کلاس دفتر خود را معلم باز کرد بعد با نام خدای مهربان درس اول آب را آغاز کرد گفت بابا آب داد و بچه ها یک صدا گفتند بابا آب داد دخترک اما لبانش بسته ماند گریه کرد و صورتش را تاب داد او ندیده بود بابا را ولی عکس او را دیده در قابی سپید یادش آمد مادرش یک روز گفت دخترم بابای پاکت شد شهید مدتی در فکر بابا غرق بود تا که دستی اشک او را پاک کرد بچه ها خاموش ماندند و کلاس آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد دختری در گوشه ای آهسته باز گفت بابا آب داد و داد نان شد معلم گونه هایش خیس و گفت بچه ها بابای زهرا داد جان بعد روی تخته سبز کلاس عکس چندین لاله زیبا کشید گفت درس اول ما بچه ها درس ایثار و وفا ، درس شهید مشق شب را هر که با بابای خود باز بابا آب داد و نان نوشت دخترک اما میان دفترش ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت
بسم رب الشهدا والصديقين
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.